پدرجون
امروز وقتی از حموم آوردمت و داشتم موهاتو شونه میکردم یاد خاطرات کودکیم افتادم که دوست داشتم همش با بابا برم حموم یا اینکه بابای مهربونم موهامو شونه میکرد آروم و با دقت، هنوز یه دستش که رو شونه هام بود و با دست دیگه موهامو شونه میکرد رو حس میکنم. یادمه مامان که موهامو محکم می بست سرم خیلی درد می اومد و اونوقت بابا می اومد و از اول برام می بست. بابا آدم آرومیه و روحیه لطیفی هم داره چقدر برامون قصه میگفت و شعر میخوند. احساس خودم و حتی بقیه اینه که بابا منو بیشتر دوست داشت و این حس رو حالا برای شما داره . بینهایت دوستت داره و برات وقت میزاره شما هم که فقط پدرجون پدرجون میکنی. با هم میرین دوچرخه سواری با هم غذا میخورین کنار هم میخواب...
17:42